روزی
لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک
نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی
نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر
لویی که شاهد این صحنه بود او را صدازد وگفت من علت را میدانم، زمانی که
تو سه سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت
نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از
آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
علامه جعفری می گفت تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم
«یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم
از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم»
گفتند وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد
یه دفه دیدم داره میره خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟
روشو که برگردوند دیدم زن من نیست بلافاصله بهم گفت:
«خیلی خری»
حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دست بردار نیستم دارم نگاش می کنم گفتش
«نه فقط خودت پدر و مادر و جدو آبادتم خرند»
علامه میگن این داستانو برای مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه می خندید.
یارو میره دبی تو رستوران میگه: الکباب
کباب براش میارن
میگه: الپیاز
پیاز براش میارن
میگه: البرنج
برنج براش میارن
با غرور میگه چقدر خوبه آدم عربی بلد باشه
گارسونه بهش میگه: اگه من ایرانی نبودم ال*گ*و*ز هم بهت نمیدادن !!
یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک
وقتی رسیدن به رستوران , دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان ... حالت چطوره ؟؟؟
زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز , تو قبلا اینجا بودی ؟؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ...
وقتی نشستن , گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟
شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ...
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت : سلام بهروز جان ... آهنگ مورد علاقتو میخونم برات ....
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.
شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد ....
بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن ....
زنه سرش داد زد و انواع فحشارو بهش داد ...
یهو راننده تاکسی برگشت گفت : بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها
یارو میره رستوران سوپ بخوره
سفارش میده ولی خیلی طول میکشه ،
میبینه یکی اونور نشسته ، یه کاسه سوپ جولوشه و داره سیگار میکشه .
میگه : جناب من عجله دارم ، سوپ شمارو بخورم، سوپ من که اومد مال شما
... سوپ رو که تا آخرش میخوره میبینه یه مارمولک خشکی تهش چسبیده !
... هر چی خورده بود بالا میاره تو کاسه !
اون سیگاریه میگه :
تو هم دیدیش؟!!! :|
پروردگارا سال گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب کنم ،
معلم از راه رسید ؛
رنگ از رخسارم پرید ؛
برگه امتحانی ام را گرفت و کشید و آن را از هم درید
و چنان کشیده ای به صورتم کشید
که برق سه فاز از چشمم پرید و
صدایش را مادرم در خانه شنید !
الهی سوگند به بلندای درخت چنار و به ترشی رب انار ؛
ترحمی بنما بر این بنده بی مقدار ؛ ب
ی کار و بی عار که دمارش را برآورده روزگار !
ای خالق مدرسه و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه ؛
ای خدای عزیزم ،
بیزارم از این نیمکت و میزم ؛
دانش آموزی سحر خیزم
که هر روز صبح زود ساعت ۱۰ از خواب بر می خیزم ؛
و روز های شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه می گریزم ؛
که من انسانی نحیفم و
در کلاس درس بسیار ضعیفم ؛
اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم ؛
ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم !
ای خالق شهرستان های کرمان و یزد و رشت ؛
نمره انضباط مرا داده اند هشت ؛
دیگر به چه امیدی می توان سر کلاس درس نشست ؟ ؛
آنجا که معلم هم نمیکند گذشت ؛
چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت ؟ ؛
الهی می دانی که من کیستم ؛
هرچند که دانش آموزی فعال و درس خوان نیستم ؛
ولی چقدر عاشق نمره بیستم ؟!؟!
ای خالق آموزگار
و ای سازنده مداد و خط کش و پرگار ،
آن چنان هدایتم کن تا این معنی را بدانم که اگر معلم خودش درس را میداند
پس چرا از من میپرسد و اگر نمیداند چرا از دیگران و آن هایی که میدانند نمیپرسد ؟
ای آفریدگار خودکار بیک ؛
سوگند به کتاب های شیمی و فیزیک ؛
و فرمول اسید اتانوئیک ؛
که مشتاقم به یک دست لباس شیک ؛
و از خوراکی ها آرزومندم به خوردن قیمه با ته دیگ ؛
ولی اگر نبود راضی ام به یکی دو سیخ شیشلیک !
الهی از مدرسه بسیار دلتنگم
و در کلاس درس همیشه منگم
و با دو ابر قدرت شرق و غرب یعنی بابا
و معلم همیشه در جنگم
ولی در ساعت تفریح بسیار زرنگم !!!
اصن دروغ چرا ؟
حقیقت آن است که در یک کلام برای خانه و مدرسه بسیار مایه ننگم …
یارو پدرش تو بستر مرگ بوده به پسرش می گه بیا بشین کنارم کارت دارم
بعد یه چوب می ده دست پسرش. پسره هم که می خواسته ذکاوتش رو نشون بده قبل از حرف زدن پدرش چوب رو می شکنه. پدره سکته می کنه درجا می میره.
مامانش می گه خاک تو سرت این نی از هفت نسل پیش دست به دست به پدرت رسیده بود!
:|
دم همه دانشجو ها گرم!
مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت
بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟
منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و
یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و
یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل
با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح
ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر
جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این
دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر
می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در
اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را
بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه
بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ
پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی
را میدهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون
کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار میگذارم و سطح پاور
را انتخاب میکنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف
گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه
دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت
کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید.
ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید
تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف
است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو میکنم و تو نیز دو
ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت : ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عدهاى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بیحوصلگى گفت : ٣٥ سنت
پسر دوباره سکههایش را شمرد و گفت :
براى من یک بستنی بیاورید .
خدمتکار یک بستنى آورد و صورتحساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوقدار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریهاش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود ! در حالی که میتوانست برای خدمتکار انعام ندهد و بستنی شکلاتی بخورد!