سخنان ناب بزرگان و فرهنگ گمشده

سخنانی که دلسوزانه با ما حرف می زنند

سخنان ناب بزرگان و فرهنگ گمشده

سخنانی که دلسوزانه با ما حرف می زنند

41 سال میگذرد

خیلی خری

الکباب

مخشو زدی

عوضـــــــــــــــی


درد و دل دانش آموز تنبل با خدا

پروردگارا سال گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب کنم ،

معلم از راه رسید ؛

رنگ از رخسارم پرید ؛

برگه امتحانی ام را گرفت و کشید و آن را از هم درید

و چنان کشیده ای به صورتم کشید

که برق سه فاز از چشمم پرید و

صدایش را مادرم در خانه شنید !


الهی سوگند به بلندای درخت چنار و به ترشی رب انار ؛

ترحمی بنما بر این بنده بی مقدار ؛ ب

ی کار و بی عار که دمارش را برآورده روزگار !


ای خالق مدرسه و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه ؛

ای خدای عزیزم ،

بیزارم از این نیمکت و میزم ؛

دانش آموزی سحر خیزم

که هر روز صبح زود ساعت ۱۰ از خواب بر می خیزم ؛

و روز های شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه می گریزم ؛

که من انسانی نحیفم و

در کلاس درس بسیار ضعیفم ؛

اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم ؛

ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم !


ای خالق شهرستان های کرمان و یزد و رشت ؛

نمره انضباط مرا داده اند هشت ؛

دیگر به چه امیدی می توان سر کلاس درس نشست ؟ ؛

آنجا که معلم هم نمیکند گذشت ؛

چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت ؟ ؛

الهی می دانی که من کیستم ؛

هرچند که دانش آموزی فعال و درس خوان نیستم ؛

ولی چقدر عاشق نمره بیستم ؟!؟!


ای خالق آموزگار

و ای سازنده مداد و خط کش و پرگار ،

آن چنان هدایتم کن تا این معنی را بدانم که اگر معلم خودش درس را میداند

پس چرا از من میپرسد و اگر نمیداند چرا از دیگران و آن هایی که میدانند نمیپرسد ؟


ای آفریدگار خودکار بیک ؛

سوگند به کتاب های شیمی و فیزیک ؛

و فرمول اسید اتانوئیک ؛

که مشتاقم به یک دست لباس شیک ؛

و از خوراکی ها آرزومندم به خوردن قیمه با ته دیگ ؛

ولی اگر نبود راضی ام به یکی دو سیخ شیشلیک !


الهی از مدرسه بسیار دلتنگم

و در کلاس درس همیشه منگم

و با دو ابر قدرت شرق و غرب یعنی بابا

و معلم همیشه در جنگم

ولی در ساعت تفریح بسیار زرنگم !!!

اصن دروغ چرا ؟

حقیقت آن است که در یک کلام برای خانه و مدرسه بسیار مایه ننگم …

بیا بشین


یارو پدرش تو بستر مرگ بوده به پسرش می گه بیا بشین کنارم کارت دارم

بعد یه چوب می ده دست پسرش. پسره هم که می خواسته ذکاوتش رو نشون بده قبل از حرف زدن پدرش چوب رو می شکنه. پدره سکته می کنه درجا می میره.

مامانش می گه خاک تو سرت این نی از هفت نسل پیش دست به دست به پدرت رسیده بود!

 :|

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ

 :) ))))
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﻭﻟﯽ
ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭ
ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ
ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ
ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ
ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﺰﻧﻪ ﺩﻫﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ
ﺳﺮﻭﯾﺲ ﮐﻨﻪ ! ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ
ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ ﻭﺍﺳﻪ
ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ
ﻣﯿﺪﻡ . ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ
ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ :
ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ !
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ ” ﮔﺎﻭ ”
ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ
ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﺭﻭﻥ ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ
ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ


دم همه دانشجو ها گرم!

موسسه لاغری:

مرد بخیلی به یک موسسه لاغری مراجعه کرد تا لاغر شود. منشی به او گفت بفرمایید در چه سطحی می خواهید ثبت نام کنید ؟ بخیل گفت : چه سطوحی دارید؟ منشی گفت : ما در اینجا در دو سطح ثبت نام می کنیم یکی در سطح ویک (ضعیف) و یکی در سطح پاور(قدرت) اگر سطح ویک را انتخاب کنید، مبلغ ثبت نام یک ساعت و یک دلار است و اگر سطح پاور را انتخایب کنید، 2 ساعت و سه دلار است. بخیل با خود اندیشید من که زیاد لاغر نیستم الکی چرا سه دلار بدهم؟ و سپس سطح ضعیف را انتخاب کرد.
وی را به مکانی در بسته هدایت کردند. در آنجا دختر جوان و زیبایی ایستاده بود مسئول موسسه گفت: شما یک ساعت وقت دارید که این دختر را در این مکان بسته گیر بیاندازید. ضمن اینکه با این جست و خیز لاغر می شوید، اگر توانستید او را کمتر از یک ساعت بگیرید، باقی یک ساعت وی در اختیار شماست!
پس بخیل بسیار خوشحال شد و بدنبال دختر دوید تا وی را بگیرد ولی دختر بسیار چابک بود و مرتب از دست وی فرار می کرد. تا اینکه بخیل در مکانی دختر را به چنگ انداخت! اما هنوز اقدامی نکرده بود که زنگ پایان یک ساعت به صدا درآمد!
بخیل هر چه اصرار کرد که پول یک ساعت اضافی را می‌دهم، بگذارید اینجا باشم؛ افاقه نکرد و او را از آن مکان بیرون کردند. بخیل با خود گفت : فردا استثنائا خساست را کنار می‌گذارم و سطح پاور را انتخاب می‌کنم و دو ساعت آن مکان را کرایه می کنم تا یک ساعت را صرف گرفتن دختر کنم و یک ساعت را…
پس روز بعد پیش منشی آن موسسه رفت و سه دلار زد بروی میز و گفت: سطح پاور لطفا!بخیل را به همان مکان دیروز هدایت کرده و در را نیز از آنطرف قفل کردند. اما بخیل اثری از دختر در آنجا ندید. ناگهان چشمش به مردی بسیار هیکلی و درشت اندام خورد! بخیل وحشت زده پرسید تو کیستی و آن دختر کجاست؟
شخص هیکلی گفت: آن دختر مربوط به سطح ضعیف است و من مربوط به سطح پاور. حالا من دو ساعت دنبال تو می‌کنم و تو نیز دو ساعت وقت داری که خودت را از چنگ من نجات دهی و فرار کنی وگرنه…

بستنى خالى

داستان فوق العاده فوق العاده زیبای پسرک و خدمتکار | DataVista.info

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است؟

خدمتکار گفت : ٥٠ سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید : بستنى خالى چند است ؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت : ٣٥ سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت :

براى من یک بستنی بیاورید .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود ! در حالی که میتوانست برای خدمتکار انعام ندهد و بستنی شکلاتی بخورد!